وز وز

شراگيم زند وكيلي
sharymahak@yahoo.com

سرش رو ميکوبه به ديوار...صدا يه لحظه قطع ميشه و

بعد چند ثانيه درست مثل قبل و حتی بلند تر از قبل

آزارش ميده...

يه چيزی تو سرشه که از وقتی که خودش رو

شناخت مثه مگس داره تو جمجمه ش وز وز ميکنه و

هيچ وقت هم ساکت نميشه...

خسته شده از دستش...دوباره سرش رو ميکوبه به ديوار...

جايی خونده بود که ضرباتی که به سر وارد ميشه

گاهی اوقات ميتونه باعث آزاد شدن نبوغ فرد بشه...و

جايی ديگه خونده بود بين نبوغ و جنون يک تار مو فاصله ست...!

شايد اينبار بتونه اون مزاحم هميشگی رو خفه کنه...شايد بتونه

بفهمه منشا اين صدای وز وزمبهم که هم شنيده ميشه و

هم شنيده نميشه کجاست...!

مسلما يه چيزی وجود داره...حتما يه چيزی هست که اينجور

اون رو به تقلا انداخته...بعضی وقتا فکر ميکنه که شايد طنين

باده که تو گوشاش ميپيچه و واقعا تو جمجمه ش چيزی جز

همون ماده زرد با پوشش خاکستری نيست...ولی الان که بادی

نمياد...پس اين صدا از کجاست...؟ سرش رو اينبار محکم تر

ميکوبه به ديوار...يه زن با بچه ش دارن از روبرو ميان و با تعجب

نگاهش ميکنن...يه باريکه خون که از يه جايی بين موهاش

شروع شده از کنار ابروی پرپشتش رد ميشه و زير چونه ش شروع

ميکنه به چکيدن روی آسفالت کوچه...يکی دو تا قطره هم حين افتادن

تو تار و پود پيرهن سفيدش گير ميفتن...زن دست بچه رو محکم تر

ميگيره و مسيرش رو عوض ميکنه و از سمت مخالف اون دور ميشه...

صدای وز وز کم نشده و همچنان مياد ...چند بار تا حالا رفته

بوده پيش دکتر و يه بار هم ازش نوار مغزی گرفته بودن ولی چيزی

رو نشون نداده...دکتر بهش گفته بوده که تو سالمی و اينها همش

تلقينه و بعد آدرس يه دکتر روانشناس رو بهش داده بود...مرد ميدونست

که بيمارهای روانی ميرن پيش روانشناس...مطمئن بود که منشاء اين

صدا يه پديده فيزيکيه و نه يه پديده روانی...برای همين هيچوقت پيش

هيچ روانشناسی نرفته بود...صدای وز وز هنوز ميومد و مرد عصبی

و هيجانزده برای بار چندم سرش رو به ديوار سيمانی ميکوبه...قطره

ها تبديل ميشن به يه باريکه خون که حالا تمام پيرهنش رو سرخ

کرده...احساس ضعف و سرگيجه داره...صدای وز وز اينبار بلند تر شده...

مرد نميتونه ادامه بده...صدای لعنتی غير قابل تحمله...ميره سمت

خيابون...پله های پل عابر رو بالا ميره...الان فقط يه چيزی تو سرشه

و اونم خلاص شدن از دست اين صداست...صدا داره کر کننده ميشه...

ميدونه که نميتونه ادامه بده...تصميمش رو ميگيره و چشماش رو

ميبنده و خودش رو رها ميکنه...برخورد باد رو با صورتش احساس

ميکنه و حس ميکنه هر لحظه داره شتاب ميگيره...



پليس و آمبولانس حامل جسد محل رو ترک ميکنن...ديگه بقيه ش

با شهرداريه که لکه خون و باقيمانده نسوج مغزی متوفی رو از محل

پاک کنه...خون روی زمين لخته شده و مردم هنوز با آب و تاب دارن

برای کسايی که تازه رسيدن از خود کشی يک ديوانه حرف ميزنن...

يه زنبور سرخ بزرگ با رسيدن ماشين شهرداری سير از يه ضيافت

مجلل پرواز ميکنه و دور ميشه...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30627< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي